Posted: 02 May 2010 08:51 PM PDT از اینکه مجبور بودم تنهاش بگذارم دلم گرفت به ساعت نگاه کردم باید میرفتم مدت زیادی بود تنها راه نرفته بودم دلم برای هوای پاک 7 صبح تنگ شده بود به گامهام نگاه کردم به هر قدمی که بر میداشتم دلم میخواست بدوم انقدر بدوم تا از نفس بیفتم ولی امکانش نبود !بی خیال ! به دور و برم نگاه کردم انگار همه خواب مونده بودن این گربه هم خیال خودش رو راحت کرده بود و رفته بود تو سطل اشغال کلی غذا دور و برش بود بخور نوش جانت تو حتما زرنگتر و سحر خیز تر از بقیه هستی اینطرفتر درخت نارنج هم که با خودش خوشبوترین عطرها و خوشرنگترین سبزها رو داره ،مشغول شونه کردن جوونه هاش با تازه ترین اشعه های خورشیدِ همه چیز بهاری و دلرباست اما نه مثل هر سال ،احساس میکنم قسمتی از قلبم نیست |