ساخیدن ! Posted: 14 Apr 2010 07:36 AM PDT  دو تا برادر بودن: حمید و وحید. حمید: من حمیدم، دانشجوی بیکار و الاف. نه حقوقی، نه زندگی ای. وضع هم که روز به روز داره بدتر میشه. دارم درسم رو میذارم کنار. توی زندگی فقط هدفم پول داشتنه، یه خونه و یه ماشین و همه اش برم مسافرت. از صبح تا شب دنبال ِ یه لقمه نون سگ دو می زنم و کلاه ِ اینو می ذارم روی سر ِ اون. وحید: من وحیدم، دانشجوی مکانیکم، سی و نه تا مشکل ندارم. یک دونه دارم. تلاش هام هدفدار هستن. رندوم نیستن. کار ِ جانبی می کنم، با انصافم. گاهی هم داوطلبانه شاگردی تعمیرگاه می کنم و این باعث شده خیلی ماهر باشم در دیدن ِ اشیا و کار کردن باهاشون. جمعه ها رو فقط تفریح می کنم. برای درسم هم بهتره. به امید روزی که تحصیلات عالیه رو شروع کنم. می خوام با سواد ِ دانشگاهی برم توی طراحی اتومبیل و ایده هایی دارم برای بهبود ِ مصرف ِ بنزین. زندگیم همین الان خوبه، قبلن هم خوب بود .و بهتر هم میشه حمید به وحید میگه: قُپی نیا داداش، تو که از من آس و پاس تری، داغی خبر نداری. بذار سرت بخوره سنگ. خیام میگه: "هر كسي آن درود عاقبت ِ كار كه كشت" ... محمد
Excerpt: Constructive and destructive views.
|