
ماههاست که روزها و شبها می گذرند از پی هم ،
حال و روزم صفحه ی سیاهی را می ماند ،
صفحه ای به غایت سیاه ،
که بر آن خطوط ِ قرمز ِ تند ِ تند کشیده اند ،
محتاج ِ زردی نارنجی را شبیه ام ،
محتاج ِ زردی از تبار ِ نور ،
نور از جنس ِ بخشش است ،
نور همواره می بخشد ،
می تابد و بی دریغ می بخشد ...
و آلوده ی سکوتم نیز،
سکوتی که گاه بغض را نیز می ترساند از شکفتن ،
اشک را می هراساند از صدای چکیدن ،
گاه به حال ِ روح ها قبطه می خورم ،
و در حال خنده می گیردم از اندیشه ام ،
که روح ها به غایت آزادند و رها ،
که روح ها چون نور می مانند ،
با خودم قهرم ماههاست ،
غریبه شده ام با تو تقصیر ِ تو نیست ،
حساب روزها رفته پاک از دستم ،
که امروز به گمانم شنبه ی یکم بود و نیست !!!
دلخوشی هایم ناچیز و اندک شده اند ،
و چه دوووووووووووووور و دست نیافتنی انگار
پ ن1 : " شفا " ببخش این حضور ِ خاموش ِ خسته رو ، بی حضورم ولی هنوز هستم .
پ ن2 : کسی میدونه چه رازی نهفته تو آرامشی که در برت می گیره گاه ِ نگریستن به کودکی که در خوابه و گاه لبخند میزنه؟!