Shefa |
Posted: 14 Jan 2010 08:36 PM PST دو سال و نیم پیش بود ، عید بود شمال بودیم، با ماشین با سرعت داشتیم توی جاده میرفتیم. سیاه سیاه بود همه چی، سعی میکردم گریه نکنم ولی نمیتونستم، بیصدا اشک صورتم رو پوشونده بود. ماشین داشت با سرعت میرفت. دستم روی دستگیره در بود ، کسی حواسش به من نبود، آماده شده بودم که درو باز کنم، سرمو برگردوندم، ماشین عقبی داشت با سرعت نزدیک میشد، یه دوو بود چراغهاشو نور بالا زده بود، تن من قرار بود بره زیر چرخهای اون ماشین. نورش نزدیکو نزدیکتر میشد.... اون در هیچوقت باز نشد. حالا اینجام به قول یه دوستی ، در دوردستترین جای جهان روی لبه مرگ زیاد راه رفتم، هیچوقت نترسیدم ازش، اما همیشه هراس بیهودگی رو داشتم، هول اینکه باید چیز جدیدی ببینم کار جدیدی بکنم چیز جدیدی بخوام. اضطراب اینکه کمم. هراس من از مرگ نیست، هراس من از .... |
You are subscribed to email updates from Shefa To stop receiving these emails, you may unsubscribe now. | Email delivery powered by Google |
Google Inc., 20 West Kinzie, Chicago IL USA 60610 |